لینک پایین توضیحات
فرمت word قابل ویرایش پرینت
تعداد صفحات: 14
هفت خوان رستم
خوان اوّل: بیشه شیر
رستم برای رها کردن کی کاوس بند دیوان رخش نشست بشتاب رو براه گذاشت. رخش شب روز می تاخت رستم دو روزه راه یک روز می برید، آنکه رستم گرسنه شد تنش جویان خورش گردید. دشتی برگور پدیدار شد. رستم پی رخش فشرد کمند انداخت گوری بند آورد. پیکان تیر آتشی برافروخت گور بریان کرد بخورد. آنگاه لگام سر رخش باز کرد او بچرا رها ساخت خود نیستانی نزدیک بود درآمد آنرا بستر خواب ساخت جای بیم ایمن گمان برد بخفت برآسود.
اما آن نیستان بیشه شیر بود. پاسی شب گذشت شیر درنده کنام خود باز آمد. پیلتن بستر نی خفته رخش کنار او چمان دید. خود گفت نخست باید اسب بشکنم آنگاه سوار بدرم. دمان بسوی رخش حمله برد. رخش آتش بجوشید دودست برآورد سر شیر زد دندان پشت او فرو برد. چندان شیر برخاک زد وی ناتوان کرد درید.
رستم بیدار شد، دید شیر دمان رخش پای درآورده. گفت «ای رخش ناهوشیار، گفت تو شیر کارزار کنی؟ اگر بدست شیر کشته می شدی من این خود کمند کمان وگرز تیغ ببر بیان چگونه پیاده مازندران می کشیدم؟»
این بگفت دوباره بخفت بامداد برآسود.
خوان دوم: بیابان بی آب
چون خورشید سر کوه برزد تهمتن برخاست تن رخش تیمار کرد زین بروی گذاشت روی براه آورد. زمانی راه سپرد بیابانی بی آب سوزان پیش آمد. گرمای راه چنان بود اگر مرغ برآن می گذشت بریان می شد. زبان رستم چاک چاک شد تن رخش تاب رفت. رستم پیاده شد ژوبین دست مستان راه می پیمود. بیابان دراز گرما زورمند چاره ناپیدا بود. رستم بستوه آمد روی آسمان کرد گفت «ای داور دادگر، رنج آسایش همه توست. اگر رنج من خشنودی رنج من بسیار شد. من این رنج برخود خریدم مگر کردگار، شاه کاوس زنهار دهد ایرانیان چنگال دیو برهاند همه پرستندگان بندگان یزدان اند. من جان تن راه رهائی آنان گذاشتم. تو دادگری ستم دیدگان سختی یاوری کار مرا مگردان رنج مرا بباد مده. مرا دستگیری کن دل زال پیر من مسوزان.»
هم چنان می رفت جهان آفرین نیایش بود، اما روزنه امیدی پدیدار نبود هردم توانش کاسته تر می شد. مرگ نظر آورد بدریغ خود گفت «اگر کارم لشکری می افتاد شیروار پیکار آنان می رفتم یک حمله آنان نابود می ساختم. اگر کوه پیش می آمد بگرز گران کوه فرو می کوفتم پست می کردم اگر رود جیحون برمن می غرید نیروی خداداد خاکش فرو می بردم. ولی راه دراز بی آب گرمای سوزان دلیری مردی سود دارد مرگی چنین روی آرد چاره می توان کرد؟» درین سخن بود تن پیلوارش رنج راه تشنگی سست نزار شد ناتوان برخاک گرم افتاد. ناگاه دید میشی کنار او گذشت. دیدن میش امیدی دل رستم پدید آمد اندیشید میش باید آبشخوری نزدیک داشته باشد. نیرو کرد جای برخاست پی میش براه افتاد. میش وی بکنار چشمه ای رهنمون شد. رستم دانست این یاوری جهان آفرین وی رسیده است. میش آفرین خواند آب پاک نوشید سیراب شد. آنگاه زین رخش جدا کرد ویرا آب چشمه شست تیمار کرد سپس پی خورش بشکار گور رفت. گوری بریان ساخت بخورد آهنگ خواب کرد. پیش خواب رو رخش کرد گفت «مبادا من خفته ام کسی بستیزی شیر دیو پیکار کنی. اگر دشمنی پیش آمد نزد من بتاز مرا آگاه کن.»
خوان سوم: جنگ اژدها
رخش نیمه شب چرا بود. اما دشتی رستم برآن خفته بود آرامگاه اژدهائی بود بیمش شیر پیل دیو یارای گذشتن برآن دشت نداشتند. اژدها آرامگاه خود باز آمد رستم خفته رخش چرا دید. درشگفت ماند چگونه کسی بخود دل داده برآن دشت گذشته. دمان رو بسوی رخش گذاشت.
رخش بی درنگ ببالین رستم تاخت رسم روئین برخاک کوفت دم افشاند شیهه زد. رستم خواب جست اندیشه پیکار سرش دوید. اما اژدها ناگهان افسون ناپدید شد. رستم گرد خود بیابان نظر کرد چیزی ندید. رخش تند شد چرا وی خواب باز داشته است دوباره سر ببالین گذاشت بخواب رفت. اژدها باز تاریکی بیرون آمد. رخش باز بسوی رستم تاخت سم برزمین کوفت خاک برافشاند. رستم بیدار شد بیابان نگه کرد باز چیزی ندید. دژم شد رخش گفت «درین شب تیره اندیشه خواب نداری مرا نیز بیدار می خواهی. اگر این بار مرا خواب باز داری سرت بشمشیر تیز تن جدا می کنم خود پیاده مازندران می روم. گفتم اگر دشمنی پیش آمد وی مستیز کار بمن واگذار. نگفتم مرا بی خواب کن. زنهار دیگر مرا خواب برنیانگیزی.»
سوم بار اژدهای غرّال پدیدار شد دم آتش فرو ریخت. رخش چراگاه بیرون دوید اما از